شهداد شهداد ، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

شهداد خانوم

شهداد ودختر عمه

چند روز پیش خونه عمه سیمین رفته بودیم و طبق معمول شهداد با دختر عمه اش عسل که فکر میکنه همسن خودش است در حال بازی و در س خوندن است وقتی هم خونه میاریمش میگه میخوام برم مدرسه درس بخونم بچم از حالا دوستن داره درس بخونه از ساعت 6 عصر تا 12 شب هم کنار هم باشند صداشون درنمی یاد اونقدر قشنگ باهم بازی میکنند انگار دوتا دختر خانوم بزرگ باهم دارند صحبت میکنند ...
26 فروردين 1391

ساز زدن دخترم

دخترم علاقه وافری به ساز زدن پیدا کرده از جمله هر وقت میره پای ارگ، میگه دارم پیانو میزنم البته از شما چه پنهون میخواستیم یه پیانو بخریم که تا به خودمون جنبیدیم دیدینم مثل همه چیزهای دیگه دو سه برابر شده واقعا آدم زورش میاد 6 یا 7 میلیون پول بده   ...
20 فروردين 1391

بقیه تعطیلات عید

درادامه تعطیلات عید همچنان شبها برای مراسم عید دیدنی می رفتیم و یا میهمان داشتیم روز 6 عید مامانی وبابائی من از مسافرت برگشتند و از صبح رفتیم عید دیدنی  اونجا ولی همچنان شما بی حوصله و مریض بودی و میل به غذا نداشتی . بالاخره بعد از چند روز عید من شما را در روز 9 عید پارک بردم چقدر پارک قشنگ بود خیلی وقت بود خودم هم به پارک نرفته بودم وسط دریاچه یک سفره هفت سین تزئین کرده بودند وشهداد با دیدن این صحنه گفت مامانی سیب و ماهی وکلی ذوق کرد تاپ وسرسره شوارشد وساعت 8 شب دل از پارک نمی کند تا به زور آوردمش خونه ای کاش بیشتر میتونستم ببرمش پارک     ...
20 فروردين 1391

روز 2 و 3 و4 فروردین

صبح روز دوم شهداد خانوم با بی حوصله گی از خواب بیدارشد و بله سرما خورده بود اصلا اشتها نداشت به غذا تنها کاری که میگفت برام انجام بدین گذاشتن کارتون بود اون هم از نوع شرک و آلوین اگه تا شب هم ببینه خسته نمیشه. و ازجمله کارهای جالب شهداد دراینروزها این بود که رفت و یک ملاقه برداشت و یک نایلون وداخل تنگ ماهی میزد و میخواست ماهی بیرون بیاره وبریزه داخل نایلون دقیقا کاری که ماهی فروش انجام داده بود واصلا هم حریفش نبودی که این کار را نکنه تا ظهر سرگرمیش خلاصه کل سفره هفت سین را آب گرفت. فقط براش آب لیمو شیرین و پرتقال میگرفتم تا شب که سمانه پیش ما بود جایی نرفتیم فقط خونه بودیم واستراحت کردیم چون امسال فامیلهای من که نیستند مسافرت ...
15 فروردين 1391

اولین عید دیدنی

بالاخره بعد از تموم شدن کار بابایی غروب روز اول عید حاضر شدیم که بریم خونه پدربزرگت (پدری) بعد از رفتن خونه پدر بزرگ به عید دیدنی عموامیر هم رفتیم طبقه پایین پدربزرگ      روز ظهر همون روز حموم بردم و غروب یه کم هواسرد شده بود و ما چون با ماشین هم نرفتیم شما یه کم آخر شب سرما خوردی ووقتی شب خواب بودی ساعت 3صبح با گریه بیدار شدی ونیم ساعتی بیقراری کردی تا دوباره خوابت برد .       ...
15 فروردين 1391

سه شنبه 1/1/91

سلامی مثل بوی بهار شهداد خانوم از شب قبل که من و خاله سمانه مشغول تهیه و تدارک چیدن سفره هفت سین بودیم به ما  کمک می کرد خیلی بچم ذوق زده شده بود مخصوصا از دیدن ماهی ها کلی بالا وپایین می پرید تا اینکه وقتی سفره کاملا آماده بود گفت برای ماهی ها غذا بدم وظرف سماق برداشت و خالی کرد در تنگ ماهی اولش متوجه نشدیم ولی بادیدن آب قرمز ماهیها سریع آب راعوض کردیم وماهی ها را نجات دادیم خلاصه تا ساعت 30/12 شب همه ظرفها را جابجا می کرد و بهم میریخت . و روز عید نیم ساعت مونده به سال تحویل  بیدارش کردم با چشمهای پف آلود اولش دمق بود ولی با دیدن خاله سمانه که امسال با مامان و بابام نرفته بودند مسافرت و پیش شهداد مونده بود ک...
15 فروردين 1391
1